وبسایت اختصاصی علی بابایی

وبسایت اختصاصی علی بابایی

ما با سیاست (به معنای امروزی )کاری نداریم .مبنای ما حق است
وبسایت اختصاصی علی بابایی

وبسایت اختصاصی علی بابایی

ما با سیاست (به معنای امروزی )کاری نداریم .مبنای ما حق است

شفای محمد ترک از کرامات آقا امام رضا(ع)

شفای محمد ترک از کرامات آقا امام رضا(ع)
  سید نبیل عالم جلیل آقاى حاج سید على خراسانى معروف بعلم الهدى فرمود مشهدى محمد ترک ...
به گزارش پایگاه کیاپی و به نقل  اسک دین :از سید نبیل عالم جلیل آقاى حاج سید على خراسانى معروف بعلم الهدى فرمود مشهدى محمد ترک سالهاى چند بود بمن اظهار ارادت مى کرد و بنماز جماعت حاضر مى شد.
لکن چون مردم درباره او گمان خوشى نداشتند من چندان به او اظهار محبت نمى کردم تا اینکه چه پیش آمدى براى او شد که چشمهاى او کور شد و بفقر و پریشانى گرفتار گردید.
من بسیارى از روزها مى دیدم بچه اى دست او را گرفته و بعنوان گدائى او را مى برد و او به زبان ترکى شعر مى خواند و مردم چیزى باو مى دهند. بسیارى از اوقات او را در حرم مطهر حضرت رضا (ع ) مى دیدم که دست بشبکه ضریح مطهر گرفته و طواف مى کند و بصداى بلند چیزى مى خواند و کراراً ...

و کراراً از پهلوى من مى گذشت و چون کور بود مرا نمى دید.
چون خدام او را مى شناختند مانع صدا و گریه او نمى شدند تا اینکه هفت سال تقریباً گذشت روزى شنیدم کسى گفت حضرت رضا (ع ) مشهدى محمد را شفا مرحمت نموده .
من اعتنائى باین گفته ننمودم تا قریب دو ماه گذشت . روزى او را در بست پائین خیابان با چشم بینا و صورت و لباس نظیف دیدم بخلاف سابق که جامه کثیف و مندرس داشت و او بسرعت مى رفت .
چون چشمش بمن افتاد بطرف من آمد و دست مرا بوسید و گفت (قربان الوم ) من هفت سال است شما را ندیدم .
گفتم مشهدى محمد تو که کور بودى و چشمان تو خشکیده بود مگرچه شده است که حال مى بینى ؟! شروع کرد بترکى جواب دادن (من جده قربان الوم شفا وردم ) گفتم فارسى بگو و او بزحمت بفارسى سخن مى گفت .
گفت قربان جدت شوم که مرا شفا داد با اینکه من روزى هنگام عصر بمنزل رفتم زوجه ام بى بى گریه مى کرد و آرام نمى گرفت من سبب پرسیدم جواب نداد و چاى براى من دم کرد و گذارد و از اطاق با حال گریه بیرون رفت .
من هرقدر اصرار کردم که براى چه گریه مى کنى جواب نداد لکن بچه هاى من گفتند که مادر ما با زن صاحبخانه نزاع کرده لذا پرسیدم بى بى امروز براى چه نزاع کردى .
گفت اگر خدا ما را مى خواست این گونه پریشان نمى شدیم و تو کور نمى گشتى و زن صاحبخانه بما منت نمى گذاشت و نمى گفت اگر شما مردمان خوبى بودید کور و فقیر نمى شدید این سخنان را با گریه گفت و از اطاق با حال گریه بیرون رفت . من از این قضیه بسیار منقلب شدم و فوراً برخواستم و عصاى خود را برداشتم که از خانه بیرون شوم . بچه ها فریاد زدند مادر بیا که پدر مى خواهد برود بى بى آمد و گفت چاى نخورده کجا مى روى گفتم شمشیر برداشتم بروم با جدت جنگ کنم یا چشمم را بگیرم یا کشته شوم و تو دیگر مرا نخواهى دید.
آن زن هرچه خواست مرا برگرداند قبول نکردم و بیرون شده و یکسره بحرم مشرف گردیدم و فریاد زدم با حال گریه من جدت على را کشته ام من جدت حسین را کشته ام من چشم مى خواهم .
پاسدار حرم دست بشانه من زد که این اندازه داد مزن وقت مغرب است مگر تو نماز نمى خوانى چون در بالاسر مبارک بودم گفتم مرا رو بقبله کن .
پس مرا در مسجد بالاسر رو بقبله نمود و مهرى نیز براى من پیدا کرد و بمن داد و گفت نماز بخوان لکن ملتفت باش عقب سرت دو نفر از اشخاص ‍ محترمند ایشان را اذیت نکنى .
پس نماز مغرب را خواندم و باز شروع بناله و گریه و استغاثه نمودم شنیدم که آن دو نفر بیکدیگر مى گفتند این سگ هرچه فریاد مى زند حضرت رضا جواب او را نمى دهد. این سخن بسیار بر من اثر کرد و دلم بى نهایت شکست چند قدم جلو رفتم تا خود را بضریح رسانیدم و بشدت سرم را بضریح زدم بقصد هلاک شدن و یقین کردم که سرم شکست پس حال ضعف برمن روى داد.
شنیدم یکى مى گوید محمد چه مى گوئى ؟ تا این فرمایش را شنیدم نشستم باز سرم را بشدت کوبیدم .
دو دفعه شنیدم : محمد چه مى گوئى اگر چشم مى خواهى بتو دادیم .
از دهشت آن صدا سربلند کردم و نشستم دیدم همه جا را مى بینم و مردم را دیدم ایستاده و نشسته مشغول زیارت خواندن مى باشند و چراغها روشن است از شدت شوق باز سرم را بضریح زدم .
در آنحال دیدم ضریح شکافته شد آقائى ایستاده و بمن نگاه مى کند و تبسم مى نماید و مى فرماید محمد محمد چه مى گوئى چشم مى خواستى بتو دادیم .
دیدم آن بزرگوار از مردم بلندتر و جسیم تر و چشمان درشت و محاسن مدور و با لباس سفید و شالى برکمر مانند شال شما گفتم سبز بود گفت بلى سبز بود و دیدم تسبیحى در دست داشت که مى درخشید نمى دانم چه جواهرى بود که مثل آن ندیده بودم . و آن حضرت همى مى فرمود چه مى گوئى چه مى خواهى ؟
من به آنحضرت نگاه مى کردم و بمردم نگاه مى کردم که چرا متوجه آن جناب نیستند مثل اینکه آنحضرت را نمى بینند وهرقدر آنروز فرمود چه مى خواهى مطلبى بنظرم نیامد که چیزى عرض کنم .
سپس فرمود به بى بى بگو این قدر گریه نکند که گریه او دل ما را مى سوازند.
عرض کردم بى بى آرزوى زیارت خواهرت را دارد فرمود مى رود. پس از نظرم رفت و ضریح بهم آمدو من برخواستم پاسدار که مرا بینا دید گفت شفا یافتى گفتم بلى .
پس زوار ملتفت شدند و بر سر من ریختند و لباسهاى مرا پاره پاره کردند لذا خودم را بکورى زدم و فریاد زدم از من کور چه مى خواهید و زود از حرم بیرون آمدم و از دارالسیاده خودم را بکفش دارى رساندم . و چون کفشدار مشغول دادن کفشهاى زوار بود من باو گفتم کفش مرا بده که مى خواهم زودتر بروم .
کفشدار مرا که بینا دید تعجب کرد و گفت مشهدى محمد مگر مى بینى مگر حضرت رضا (ع ) تو را شفا مرحمت فرموده است . گفتم بلى و زود بیرون شدم . میان صحن که رسیدم دیدم صحن خلوت است بفکر افتادم حال که مى خواهم بروم بخانه چگونه دست خالى بروم زیراکه بچه ها گرسنه اند و ما غذائى نداریم و قند و چاى هم لازم است .
لذا از همانجا توجه بقبر مبارک نموده عرض کردم : اى آقا چشم بمن دادى گرسنگى خود و بچه ها را چکنم . ناگاه دستى پیدا شد صاحب دست را ندیدم چندى در دست من گذاشت چون نگاه کردم یک عدد اسکناس ده تومانى بود. پس رفتم بازار و نان و لوازم دیگر گرفته رو بخانه نهادم بین راه همسایه ام را دیدم گفت مشهدى محمد بعجله مى روى مگر بینا شده اى .
گفتم بلى . حضرت رضا (ع ) مرا شفا داده تو کجا مى روى ؟
گفت : مادرم بدحال است عقب دکتر مى روم گفتم احتیاج نیست یک لقمه از این نان را بگیر که عطاى خود حضرت رضا (ع ) است باو بخوران شفا مى یابد. او لقمه نان را گرفت و برگشت من نیز بخانه آمدم و خودم را اولاً بکورى زدم و لوازم خانه را بزوجه ام دادم پس چون اسباب چاى را آورد و بچه ها دور من بودند و زوجه ام از اطاق بیرون شده بود من گفتم قورى جوشید.
بچه گفتند مگر مى بینى ؟ گفتم بلى
فریاد کردند مادر بیا که پدر ما بینا شده .
بى بى آمد قضیه را باو گفتم و او بسیار خوشوقت شد و شب را بخوشى گذراندیم . صبح احوال مادر همسایه را پرسیدم گفتند قدرى از آن نان را در دهان او گذاشتیم و بهر زحمتى بود باو خورانیدیم چون تمام لقمه از گلوى او فرو رفت حالش بهتر شد و اکنون سالم است .
(42)

اى نفست چاره درماندگان
جز تو کسى نیست کس بى کسان
گر تو برانى به که رو آورم
یار شو اى مونس غمخوارگان
پیش تو با ناله و آه آمدم
چاره کن اى چاره بیچارگان
معتذر از جرم و گناه آمدم
اى که شفا دادى تو درماندگان
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد