ماجرای طلبه بحرینی و عنایات آقا امام رضا (ع) |
![]() |
به گزارش پایگاه کیاپی و به نقل از اسک دین سید جلیل سید محمد موسوى خادم روضه منوره رضویه که بیشتر اوقات بزیارت عتبات ائمه
(علیهم السلام ) در عراق مشرف مى شد فرمود: سیدى صالح در کاظمین بمن فرمود خوشا بحال تو که از خدمتگذاران و خدام عتبه مقدسه سلطان خراسان هستى ، زیرا که کار دنیا و آخرت من ببرکت وجود مبارک آنحضرت اصلاح گردید و من از آن بزرگوار حکایتى دارم و آن این است : من در بحرین در مدرسه مشغول تحصیل علم بودم و در نهایت فقر وسختى مى گذرانیدم تا اینکه روزى به جهت شغلى از مدرسه بیرون آمدم ناگهان چشمم به دخترى آفتاب طلعت افتاد و او تازه از حمامى که برابر مدرسه بود بیرون آمد. من تا او را دیدم عشق او در دل من جاى گرفت و محو جمال او شدم . غافل از اینکه او دختر شیخ ناصر لؤ لؤ ى است که متمول تر از او در بحرین نیست . باجمله صورت آن پرى رخسار از نظرم نمى رفت و از مطالعه و مباحثه و عبادت بازماندم . تا اینکه خبردار شدم که جماعتى ... . |
تا اینکه خبردار شدم که جماعتى عزم زیارت امام غریبان و ضامن بیکسان حضرت رضا (ع ) دارند. من با خود گفتم که دواى این درد جانکاه تو از دربار آنحضرت بدرمان مى رسد و تو باید شربت این مرض سخت خود را از شربت خانه آنسرور بدست آورى . لذا من هم با آنجماعت حرکت کرده و روبراه نهادم تا اینکه در اول ماه مبارک رمضان بآستان قدس آن بزرگوار مشرف شدم .
شب شد در عالم خواب خدمت آن حجت حق حضرت ثامن الائمه (ع ) رسیدم . آنحضرت بمن فرمود تو در این ماه مهمان مائى و بعد از آن تو را روانه بحرین مى نمائیم و حاجت تو را برمى آوریم .
چون بیدار شدم یک نفر بمن سه تومان بعنوان هدیه داد و من تمام ماه مبارک رمضان را بوظائف طاعات و عبادات قیام مى نمودم تا اینکه ماه مبارک رمضان بآخر رسید آنگاه خدمت آنحضرت مشرف شدم و آن سرور را وداع نمودم و از روضه مطهره بیرون آمدم تا اینکه به پائین خیابان رسیدم ناگهان از طرف راست خود کسى مرا باسم صدا زد. و به من گفت الا ن خواب بودم و در عالم خواب خدمت حضرت رضا (ع ) مشرف گردیدم .
آنحضرت به من فرمود طلبى که از فلان شخص دارى و از وصول آن ماءیوس شده اى من آن وجه را بتو مى رسانم بشرط آنکه یک اسب و ده تومان بدهى بآنکسى که الا ن که بیدار مى شوى و از خانه بیرون مى روى بدرخانه با تو مصادف خواهد شد پس آن مرد به فرموده امام (ع ) عمل کرد یک اسب و ده تومان بمن داد و من سوار شدم و از شهر خارج گردیدم .
چون به منزل اول که آنجا را طرق مى گویند رسیدم تاجرى بمن رسید که بواسطه سدّ راه در آنجا متحیر بود و امام هشتم (ع ) را در خواب دیده بود که آنحضرت باو فرموده بود که اگر منافع فلان پانصد تومان خودت را بفلان سید بحرینى که فردا بفلان هیئت و لباس مى آید بدهى من تو را بصحت و سلامت بمقصدت مى رسانم و درباره تو نیز شفاعت خواهم کرد.
آن تاجر تا مرا ملاقات کرد با من مصاحبت نمود و با هم حرکت کردیم تا رفتیم باصفهان سپس آن تاجر صدتومان بمن داد و من از آنوجه اسباب دامادى خود را فراهم کردم و روبراه نهاده و بسلامتى وارد بحرین شدم و رفتم در همان مدرسه اى که قبلا بودم ساکن شدم .
چند روز گذشت ناگهان دیدم شیخ ناصر لؤ لؤ ئى که پدر همان دختر است با حشم و خدم خود وارد مدرسه شد و یکسره نزد من آمد و خودش را روى دست و پاى من انداخت که ببوسد من در مقام امتناع برآمدم .
گفت چگونه دست و پاى تو را نبوسم و حال آنکه من ببرکت تو داخل در شفاعت حضرت رضا (ع ) شده ام . زیرا من دیشب گذشته در خواب خدمت آن بزرگوار مشرف شدم آنحضرت به من فرمود که اگر شفاعت مرا مى خواهى باید فردا بروى بفلان مدرسه و فلان حجره که سیدى از اهل این شهر بزیارت من آمده بود و حال برگشته و دختر تو را خواهان است .
اگر دخترت را باو بدهى من شفیع تو مى شوم در روزى که لاینفع مال و لا بنون این بود که شیخ ناصر آن دختر را بمن تزویج کرد.
بعد از آن باز امام هشتم (ع ) را در خواب دیدم فرمود برو بسوى نجف سپس من به نجف رفتم و یکسال در آنجا توقف نمودم . باز آن بزرگوار را در عالم رؤ یا زیارت کردم که فرمود یکسال در کربلا باش و یک سال در کاظمین تا باز امر من بتو برسد. و اینک من در کاظمین هستم تا اینکه یک سال تمام شود و بعد چه امر فرماید.(69)
اى ولى حق توئى چو روح روانم |
من زجوار تو دور مى نتوانم |
هجر تو چون مى برد زتاب و توانم |
گوشه ابروى تست منزل جانم |
بهتر از این گوشه پادشاه ندارد